يارب، چه باشد گه گهي جانان در آغوش آيدم
مستسقي لعل ويم يک شربت نوش آيدم
در ره فتاده مانده ام، ديده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کي در آغوش آيدم؟
خواهم شبي کز بوي او بيخود شوم پهلوي او
گه رو نهم بر روي او، گه دوش بر دوش آيدم
گاهي که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله
گريه ازين روزن به ره مانند جادوش آيدم
بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم ميمون رخش
گر حلقه هاي چون رخش اندر بناگوش آيدم
اي دل، مده يادم ازو، در چشم من گريه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سيلاب در جوش آيدم
مسکين دلم سويش رود، گم گشته بر بويش رود
هشيار در کويش رود، مجنون و بيهوش آيدم
اي آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در بيهشي مگذر ز من، بنشين که تا هوش آيدم
بس کز غمت شب تا سحر غلتيد، گويم بي خبر
از ديده مرواريدتر غلتان سوي گوش آيدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشيده ماند در تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آيدم