شماره ٥٠٠: من عاشق آن رخ چو ماهم
من عاشق آن رخ چو ماهم
گو زار مکش که بي گناهم
تاراج غمت شدم که فتنه
زد در شب گيسوي تو راهم
از شعله بسي گريخت پشمم
هم داد ازين نمد کلاهم
در زيستنم نماند اميد
ور ماند ترا حيات خواهم
بر من نفسي بخند تا بوک
صبحي دمد از شب سياهم
پخته نشدم ز عشق هر چند
جان سوخته شد ز دود آهم
گفتي که «گهي نداشت خسرو
آن صبر که بود چند گاهم »