اي روي تو عمر جاودانم
عمري ست که بي تو در فغانم
از نرگس جادوي تو هر روز
پيداست که چيست در نهانم؟
چون سحر دو چشم تو ببينم
«هذين لساحران » بخوانم
رويت ديدم نکو نکردم
هر بد که کني سراي آنم
غم خور که ز عاشقي زبونم
مي ده که ز بيدلي زبانم
مي نالم زار، ازانکه چون ناي
بي مغز شده ست استخوانم
در اول عشق رفتم از دست
تا چون شود آخرش، ندانم
بر خاک درت فتاده ماندم
مگذار که هم چنين بمانم
گفتي «غم خود بگو» چه گويم؟
چون کار نمي کند زبانم
ني با تو دمي همي نشينم
ني خاستن از تو مي توانم
غم خسرو را به هيچ بفروخت
بستان که غلام رايگانم