دل بي عشق را من دل نگويم
تن بي سوز را جز گل نگويم
شکايت ناورم از عشق بر عقل
جفاي شحنه با عاقل نگويم
الا، اي آب حيوان، پيش زلفت
ره ظلمات را مشکل نگويم
بگيرم زلف تو فردا، وليکن
چه زايد آن شب حامل، نگويم
به اقطاع تو دل را خاص کردم
که جان را هم در آن داخل نگويم
ز جانت نيک گويم تا توانم
وگر بد گويمت از دل نگويم
بسوزم در غمت، وين راز با کس
فراقم گر کند بسمل، نگويم
به خسرو گويم اين غم کو اسير است
وگر خود بينمش عاقل، نگويم