اي گل، صفت حسنت بر وجه حسن گويم
سر تا به قدم جاني، کفر است که تن گويم
آن ميم دهان داند از ابروي چون نونش
ني ني که غلط گفتم، من دانم و من گويم
هي هي سخن کفرست آن موي رسن گفتن
ببريده زبان بادم، گر بيش رسن گويم
زلفي که ازو آيد بويي چو دم عيسي
بس فکر خطا باشد گر مشک ختن گويم
چشمم که دو صد دريا دارد نه به هر مژگان
اين قلزم پر خون را چون نام عدن گويم
پيراهن خود گلها سازند قبا در خون
گر از رخ جانبخشت وصفي به ختن گويم
گفتي ز دهان من، خسرو، تو حديثي گوي
در وصف دهان تو من خود چه سخن گويم؟