به چشم تر دمي کاندر دل بريانش مي دارم
وي اندر خواب و من نزديک خود مهمانش مي دارم
خيال زلف او را رنجه مي سازم، بيا، اي جان
که بيرون آيد، آنگه چشم بر جولانش مي دارم
رخ او بينم و با خويشتن گويم، نمي بينم
عجايب غيرتي کز خويشتن پنهانش مي دارم
اگر ميرم، فسوسي نيست بر جانم، جز اين حسرت
که جان بويش گرفت از بس که اندر جانش مي دارم
هنوز از غارت سيمين برآن آخر نمي گردد
دل خسرو که، چندين سال شد، ويرانش مي دارم