نترسم از بلا چون ديده بر رخساره اي دارم
که جان غم کشي بي غيرتي بيکاره اي دارم
بخواهم سوخت روزي عاقبت اين آشنايان را
که هر شب بر سر کويش رهي خونخواره اي دارم
نظر در يار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، اي نظارگي، داني که من نظاره اي دارم
نمي دانم، حکيما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببيني در غريبستان يکي آواره اي دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زين دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره اي دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان ياري چنين رخساره اي دارم؟
ز آه خسروش، يارب نگيري گر چه آن نادان
نيارد هيچ گه در دل که من بيچاره اي دارم