مده پندم که من در سينه سودايي دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جايي دگرد
خرامان هر طرف سروي و جان من نياسايد
که من اين خار خار از سرو بالايي دگر دارم
مرا اين تشنگي از بهر آبي ديگرست، ارنه
نمي بيني که در هر ديده دريايي دگر دارم
طبيبا، خويش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوريده سودايي دگر دارم
ترا گر راي خونريز من مسکينست، بسم الله
چه مي پرسي ز من، جانا، نه من راي دگر دارم
به بازار تو دل را من بريد يک نظر کردم
کرم کن يک نظر ديگر که کالايي دگر دارم
همه مستي من در کار چشم و زلف و رويت شد
لبم خاموش و در هر يک تقاضايي دگر دارم
مران سوي کسانم چون تنم شد خاک در کويت
نماند آن سر که جز پاي تو دريايي دگر دارم
نمي انديشي از دمهاي سرد من، نمي داني
که در هر کو چو خسرو بادپيمايي دگر دارم