اي باد، لطفي کن برو در کوي جانان ساکنک
احوال من در گوش او يک لحظه بر خوان ساکنک
گر خسته اي آمد به جان، گر زنده مي خواهي دلي
از لعل شکر بار خود بفرست درمان ساکنک
رفتم ز جان برخاستم در خواب بود آن نازنين
از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
چون خاست او از خواب خوش، افتادم اندر پاي او
برداشت سر از پاي خود خندان و نازان ساکنک
گفتم که اي گلروي من، وقتي نگشتي آن من
گفتا که من آن توام، بيم رقيبان ساکنک
با يار بودم ساعتي رفتم، به باغ و بوستان
در باغ و بستان آمدم افتان و خيزان ساکنک
بر روي و مويش بوسه ها مي دادم و مي گفت او
چون کافران غارت مکن آخر مسلمان ساکنک
دشنامها مي داد او هر دم به زير لب مرا
من روي خود بر پاي او نالان و مالان ساکنک
خسرو اگر در کوي تو رفتن نداند روز را
لابد رود در نيم شب از خلق پنهان ساکنک