ديده را زان سبزه نو رسته نوروزي ببخش
سينه را زان غمزه خون خواره دلدوزي ببخش
يک طرف بنما ز روي و يک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگاني يک شبانروزي ببخش
از پس سالي نمودي رو، مکش تا بنگرم
ور حقيقت خواهيم کشتن، يک امروزي ببخش
خامي آن کس که ديد آن روي چون آتش نسوخت
يارب، افسرده دلان را در جگر سوزي ببخش
گر بد آموزي کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علي الرغم بدآموزي ببخش