خضر در کوي او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالي الله مگر از آب حيوان ريخت بي چونش
مباد آن پاي را دردي خرامان کرد، گو بگذر
تو مي داني که خاک است آن، ولي خونست معجونش
نثاري گر کند چشمم به پيشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، اي يار، ازان گيسو
مجنبان سلسله کز دل نيارم کرد بيرونش
بترسم از چنان روزي که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقي به سوي زلف شبگونش
دروغ است اين که کرد آلوده از خون جامه يوسف
که چون بر چشم يعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف ليلي ار شرمنده ام در عاشقي، باري
بحمدالله که شرمنده نيم از روي مجنونش
فسون خوان را به صد زاري همي بوسم قدم، ليکن
چه چاره چون پري حاضر نمي گردد به افسونش؟
حسد مي بردي، اي دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بيا تا بر مراد خاطر خود بيني اکنونش