ترک من، سر مکش ز پرده خويش
درکش آخر عنان زرده خويش
در مي انداز ناتواني را
با فراق هزار مرده خويش
نظري کردم و چنان گشتم
که پشيمان شدم ز کرده خويش
مطرب از ناله ام چنان شد مست
که فراموش کرد پرده خويش
ساقيا، خون من بخور به تمام
مي بده، ليک نيم خورده خويش
به غلامي نيرزدت خسرو
تو فزون کن بهاي پرده خويش