کسي که هست نظر بر جمال ميمونش
زهي نشاط دل و طالع همايونش
در آب خضر که محلول اوست مايه لطف
که در لطافت محلول ريخت بي چونش؟
هوس نديد که خورشيد و ماه خاک شوند
در آن زمين که زند گام سم گلگونش
به يک حديث کند تلخي غمش همه محو
چو زهر ناب که جادو کند به افسونش
غلام آن نفسم کامدم به خانه او
به خشم گفت که از در کنيد بيرونش
ز غمزه گر چه کشش بي دريغ مي کند او
حيات خواهم با او همه برافزونش
وصال عشق به صدق آن بود که چون ليلي
به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش
خوشم ز گريه چشمم، اگر چه غم زايد
ز چاشني مفرح ز در مکنونش
شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک
نماز از خوي پا شستن تو شد خونش