قبا و پيرهن او که مي رسد به تنش
من از قباش به رشکم، قبا ز پيرهنش
کرشمه مي کند و مردمان همي ميرند
چه غم ز مردن چندين هزار همچو منش
عجب، اگر نتوان نقش خاطرش دريافت
ز نازکي بتوان ديد روح در بدنش
طفيل آنکه کسان را به زلف در بندي
بيار يک رسن و در گلوي من فگنش
به کوي او که شوم خاک، نيست غم مگر آنک
ز باد گرد غم آلود من رسد به تنش
شهيد عشق که شد يار در زيارت او
مبارک آمد و فرخنده خلعت کفنش
وصال با وي ازين بيش نيست عاشق را
که کشته گشت و در آمد به زلف پر شکنش
زبان که خواست ز تو، خسروا، نکردي فهم
کنايتي ست که برگير تيغ و سرفگنش