فرشته مي ننويسد گناه دم به دمش
که از تحير آن رو نمي رود قلمش
نه حد ديدن خلق است روي تو، مگر آنک
قضا به قدر دو يوسف دهد جمال کمش
اگر به باغ روم دل بگيردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه هاي غمش
سماع و ناله من ني ز خون دل جويند
که ارغنون جگر خواريست زير و بمش
کشم ز دست تو بر چوب جامه اي پر خون
که هر که شاه بتان شد چنين بود عملش
کجا ز چاشيني درد دل خبر دارد
کسي که نيست خلاص از وظيفه ستمش
جفاي دوست به مقدار دوستيست عزيز
عزيز عشق شناسد حلاوت المش
چه جاي بانگ مؤذن بدين دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش
به يک دم است کز و جان خسرو مسکين
بميرد ار نبود ياد دوست دمبدمش