خواهم که سير بينم روي چو ياسمينش
ليک آفتي ست فتنه، مي ترسم از کمينش
بسيار زهد و توبه باطل شد از لبانش
فتنه ست آنکه گه گه بينند شرمگينش
دل رفت و روزها شد کز وي خبر نيامد
اي دور مانده چوني در زلف عنبرينش
طاقت ندارد آن رخ از نازکي نفس را
اي باد تند مگذر بر برگ ياسمينش
اي جامه دار، ازينسان چستش مبند يکتا
کز بخيه نقش گيرد اندام نازنينش
باري به تيغ راندن آن ساعدش ببينم
خيز، اي رقيب بدخو، بر مال آستينش
گويند شادمان شو شستي، ز غمزه او
من پشتيي که دارم کايمن شوم ز کينش؟
من خود ز بهر خوبي بر روي او نيارم
ليکن تو گفت بشنو، بدخو مکن چنينش
خسرو، به يک نظاره دل را به باد دادي
گر جان به کارت آيد بار دگر مبينش