مستي گرفت شيوه آن چشم پر خمارش
شد ختم جان فزايي بر لعل آبدارش
تا باغ حسن گيرد نزهت، قضا نهاده
سروي ز قامت او بر طرف جويبارش
افزود مهرش آندم دل را که بي حجابي
بنمود روي تابان خورشيد سايه دارش
آوازه بت حسن بنشست بي توقف
ناگاه چون بر آمد از روم و زنگبارش
از شب اثر نماند، از شام چون بيايد
از شش جهات گيتي از ماه پنج و چارش
بکشا ز قفل ياقوت آن درج زر به خنده
کارم روان ز ديده گوهر بسي نثارش
خونريز تير غمزش زان روي شد که دارد
در نيم روز مسکن چشم سياه کارش
ظلمش گذشت از حد زان قصه غصه کردم
تا داد من ستاند ثاني شهريارش
تا قافيه است باقي راند کلام خسرو
ليکن طريق احسن اينجاست اختصارش