اي لب چون شکرت چشمه نوش
اي رخ چون قمرت غارت هوش
ورق گل بدريده ست صبا
تا بديد آن خط چون مرزنگوش
هر دم از روي خوي آلوده تو
لاله را خون دل آيد در جوش
دل عشاق چنان مي ببري
که خبر مي نشود گوش به گوش
کسي بود آنکه نشينم با تو
باده در دست و گل اندر آغوش
من قدح دير ندارم بر دست
تا تو مستانه نگويي که بنوش
لب نهم بر لب لعلت، وانگاه
مي لبالب کنم و نوشانوش
خسروا، توبه چو ني در حد تست
باري اندر طرب و مستي کوش