آنکه از جان دوست تر مي دارمش
گر مرا بگذاشت من نگذارمش
دل بدو دارم ز من رنجيد و رفت
مي دهم جان تا مگر باز آرمش
آنکه در خون دل من خسته است
من دو چشم خويش مي پندارمش
قالب بي روح دارم، مي برم
تا به خاک کوي او بسپارمش
مي دهم جان روز و شب در کوي دوست
گوهري زين بيش اگر در کارمش
روي در پاي تو مي مالم، مرنج
گر به روي سخت خود مي آرمش
گر چه رويش داد بر بادم چو زلف
همچنان جانب نگه مي دارمش
گر چه هست او يار من، من يار او
من کجا يارم که گويم يارمش!
هيچ رحمي نيست بر بيمار خويش
آن طبيبي را که من بيمارمش
با دل خود گفتم او را، چيستي؟
گفت خسرو، او گل و من خارمش