شد دل من خون ز داغ هجر او يارب کيش
بينم و از ديده و دل آورم نقل و ميش
دي به ره بود او روان و من فتادم بر زمين
مي شد او چون آفتاب و من چو سايه از پيش
شرح روزنها که از تير تو دارد سينه ام
تا بگويد پيش تو بنواز يک دم چون نيش
تا ز تاب عارضش خلقي بسوزد هر زمان
مي زند بر آتش رخسار او آب خويش
آنکه بر خاک درت لاف از گدايي مي زند
کي به پيش چشم آيد شاهي روم و ريش؟
راه عشق اين است اگر، بسيار خسرو را هنوز
ره ببايد کرد تا وادي درين منزل طيش