آيتي از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعايي مي دهم از سوز دل پيرامنش
سوخت جان و شعله اي نامد برون در پيش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پيدا روشنش
بازويم طوق سگان کوي او بوده بسي
حيف باشد کاين سفال آويزم اندر گردنش
وه که دامانش چرا گيرد ز خون چون مني؟
من که نپسندم سرشک خون خود پيرامنش
دل که با دامان يوسف چشم يعقوبي نداشت
آن به خون خود، دروغي نيست بر پيراهنش
خاک مي سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردي و بنشيند به روي دامنش