مست و لايعقل گذشتم از در ميخانه دوش
سالکي ديدم نشسته پيش پير مي فروش
گشته از دنيا و مافيها به کلي اختيار
از پي يک جرعه مي بر باده داده عقل و هوش
مطربان افتاده بي خود هر يکي بر يک طرف
از نفير آسوده چنگ و از فغان بربط خموش
شمع مجلس ايستاده زرد و لرزان و نزار
آتشي بر سر دويده آمده خوش خوش به جوش
خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
گفت، اي غافل، کجايي چند گردي هر طرف؟
بگذر از خويش و در آور شرب ما يک جرعه نوش
تو هم از دردي کشان شو در خرابات مغان
تا بيابي هر چه خواهي، اين نصيحت دار گوش
نيست در خورد تو خسرو اين حکايتها برو
آتشي چندان نداري، بيهده چندين مجوش