پيش چشم خود مگو، گر با تو گويم سوز خويش
زانکه مي داني مزاج غمزه کين توز خويش
غمزه را گويي چو شاهان زن که نه مردانگيست
بر گدايان آزمودن خنجر فيروز خويش
من چو گردم کشته، گه گاهي بگرداني به زلف
جان من گرد سر آن ناوک دل دوز خويش
همره جان کردم از جولانت گردي تا کنم
توشه فرداي حشر اين نعمت امروز خويش
خاک شد جانها به ره، مپسند از بهر خدا
اين غبار غم بر آن روي جهان افروز خويش
هر شبي پيش چراغي سوز خود گويم، از آنک
سوخته با سوخته بيرون فشاند سوز خويش
در دلم باز آمد او، ياري کن، اي خون جگر
تا بگريم سير من بر روزگار و روز خويش
بنده خسرو بر رخ از خون حرف بي صبري نوشت
تا کند تعليم رسوايي به صبرآموز خويش