تعالي الله، چه دولت داشتم دوش
که بود آن بخت بيدارم در آغوش
چو در گرد سر خود گشتنم داد
ز شادي پاي خود کردم فراموش
دران چشمي که ني خفته نه بيدار
نه بيهش بودم از بودن نه باهوش
خوش آن حالت که گاه گفتن راز
دهانم بود نزديک بناگوش
چه سودا مي پزي، اي جان شيرين؟
مگس خفته چه بيند شربت نوش؟
دو سه بار، اي خيال يار، با من
بگو خوابي که ديده ستم شب دوش
سيه پوشيده رخسارش کنون، چشم!
زيم من هم به حق آن سيه پوش
گويم حال خود با کس که قصاب
به قصد گردن است و گشته خاموش
فغان خسروست از سوزش دل
بنالد ديگ چون زآتش کند جوش