دميد صبح مبارک طلوع، ساقي، خيز
به دلخوشي مي صافي به جام روشن ريز
شراب و شاهد و مطرب به مجلس آر، کنون
که در صبوح نشسته ست صوفي گه خيز
چو رفت توبه ام، ار صاف نيست، درد سياه
بيار و در کله صوفيانه من ريز
به درد عشق بميرم، ولي دوا چه کنم؟
ز روي خوب ميسر نمي شود پرهيز
ره حجاز بزن، گريه خرابي من!
نشان هجر و بيابان ببر ز راه حجيز
پياله ام به لب و خون چکان ز ديده من
چه خوش همي خورم آن باده هاي خون آميز
بکش مرا ز تن و از فراق باز رهان
که زنده گردم ازين مردن خيال انگيز
مدام جرعه خود ريز بر سر خسرو
ز بعد مردن و بر گور بالشش آويز