گشادي چشم خواب آلود را باز
در فتنه به عالم کرده اي باز
به دور ماه رويت زلف شبرو
پريشان کاري اکنون کرد آغاز
خط سبزت، اگر نه خضر وقت است
چرا شد با لب جان بخش دمساز؟
به بستان گر روي، در سجده آيد
به پيش قامتت سرو سرافراز
ربودي دل ز من، وانگه سپردي
به دست طره دلدوز غماز
چه جاي جان که بر دل مي زند تير؟
چو گردد ترک چشمت ناوک انداز
اگر ندهي به عمري کام خسرو
روا باشد، به غير او مپرداز