اي شهسوار، دست به سوي عنان مبر
بر صيد تير مفگن و از خلق جان مبر
چون در شکار بر سر آهو گذر کني
چشمت بس است، دست به تير و کمان مبر
در جعد چون کمند تو من صيد لاغرم
آزرده مي شوم، به زمينم کشان مبر
داني که چند دست دل اندر عنان تست
آن دست نازنين، به دوال عنان مبر
چند از مه و ستاره تو تنها شنيده اي
شرمي بدار و نام کسان بر زبان مبر
گفتي که نيست ياد منت، از خدا بترس
بر من که سوختم ز فراق اين گمان مبر
دل برده اي، بيا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودي بکن، همين که بيايي به سوي من
صبر و قرار خسرو مسکين زيان مبر
دل برده اي، بيا، شه مردم شکار، وه
تن لاغر است طعمه زاغ استخوان مبر
سودي بکن، همين که بيايي به سوي من
صبر و قرار خسرو مسکين زبان مبر