زلفت از باد دگر باشد و از شانه دگر
هست يک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خيال تو بماند
عاقبت خويش دگر باشد و بيگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پريشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ويرانه دگر
اهل صورت که خودآراي بود، سوختني است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
اي دل افسانه که گفتي و ببردي خوابم
بهر خواب اجلم گوي يک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بيهش باده دگر باشد و ديوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان مي بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر