اي ترا در زير هر لب شکرستاني دگر
جز لبت ما را نمک ندهد نمکداني دگر
من غم دل گويم و تو همچنان مشغول ناز
تو به شهري ديگر و من در بياباني دگر
من به تو حيران، تو مي گويي که پيمان تازه کن
بار اول عمر و آنگه عهد و پيماني دگر
وه که چندان جان محنت کش مرا سوزي، بسوز
خانه خالي کن که آدم باز مهماني دگر
من در ين سودا ز جان خويشتن سير آمدم
آنکه زو سيري نيايد هست او جاني دگر
زان لب چون آب حيوان کشته شد شهري تمام
اي خضر، بنما، اگر هست آب حيواني دگر
بر دل من غارت کافر مياريد، اي بتان
زانکه بود اين کافرستان را مسلماني دگر
هر چه ممکن بود کردم چاره و درمان خويش
بعد ازين جز جان سپردن نيست درماني دگر
با چنين خونابه دست از چشمها، خسرو، بشوي
زانکه اين خانه نيارد تاب باراني دگر