يا رب، اين ماييم از آن جان و جهان افتاده دور
سايه وار از آفتابي ناگهان افتاده دور
چون کنم، ياران، که من بيمارم و مرکب ضعيف
جان به لب نزديک و راهي در ميان افتاده دور
بينوا چون بلبلم، بي برگ چون شاخ رزان
کز جمال گل بود، در مهر جان افتاده دور
آنچنان کانداخت چشم بد مرا دور از رخت
باد چشم بد ز رويت آنچنان افتاده دور
دوري از کوي تو سرگردان همه شب تا به روز
در فغان گويي سگي ام ز آستان افتاده دور
در خيال ابرويت تنها و بي کس، سالهاست
شسته در خاکم چو تيري از کمان افتاده دور
ياد کن از چون مني، اي دوست، گر با چون تويي
آنچنان نزديک بود اين دم چنان افتاده دور
گفته اي، تو کيستي؟ مانده درين کو اين چنين
بيدلي سرگشته اي از خان و مان افتاده دور
دي خيالت گفت، خسرو، حال تنهاييت چيست؟
چيست همچون حال تنهايي ز جان افتاده دور؟