اي چراغ جانم از شمع جمالت نور دار
بارک الله، چشم بد زان روي زيبادور دار
چون دلم را بت پرستي نو شد اندر عهد تو
باري اين بتخانه ديرينه را معمور دار
کار دل کردي، برافگن بعد ازين بنياد عقل
شحنه را چون دور کردي، دست در دستور دار
من نه آنم کز درت سر بر کنم تا زنده ام
گر اجل از کوي تو دورم کند، معذور دار
تا بداني حال خون آشامي شبهاي من
جرعه اي زين باده پيش نرگس مخمور دار
من به جان درمانده و تو ترک بدنامي کني
مي تواني، حال رسوايي چو من مستور دار
خسرو بيچاره مرد نقش شيرين تو نيست
صورت فرهاد کش، در دفتر شاپور دار