اي ز چون تو بت شده، صد پارسا زنار دار
آفتابي، روي ما در قبله ديدار دار
چون غم و اندوه خالت را فراوان پيشوا
در بلا و فتنه چشمت را هزاران کار دار
رشکم آيد ز آنچه غمهايت، دگر ياران خورند
آن همه يک جا کن و پيش من غمخوار دار
ناوکي زن بر دلم کز زحمت خود وا رهم
خويش را بهر دلم يک دم درين پيکار دار
درد دل چون از تو يادم مي دهد، مرهم مکن
بر دگر دلها در آويز و دلم افگار دار
من نه آن يارم که دارم پيش تو خود را عزيز
راضيم، خواهي عزيزم دار و خواهي خوار دار
از چو تو هندوي کافر کيش گل چهره ست دنگ
گل به هندستان بود چون برهمن زنار دار
رنگ مي آرد کف پايت ز خون چشم من
يک دمي پا را بر اين دو ديده خونبار دار
چند گويي نيست بيهوشي مشتاقان زمن
مي تواني، خسرو بيچاره را هشيار دار