گر تو کلاه کج نهي، هوش ز ما شود مگر
ور شکني به بر قبا، کر ته قبا شود مگر
خفته به است نرگست، ور بگشائيش دمي
شهر تمام کو به کو، پر ز بلا شود مگر
مست و خراب شو روان پاي به هر طرف فگن
ديده که خاک شد به ره، در ته پا شود مگر
چشم تو مست شد، بکن مست ترش ز خون من
زان همه تير بي خطا، يک دو خطا شود مگر
بنده چشم تو شدم، آن دو از آن من نشد
خدمت لعل تو کنم، اين دو مرا شود مگر
مردم ديده مانده را بر در خويشتن ببين
در دل همچو سنگ تو ميل وفا شود مگر
دل که خراب داشتم در بر من رها نشد
خواهم ازين خراب تر، از تو رها شود مگر
از سر زلفش، اي صبا، سوي من آر گه گهي
دل که ز جاي خود بشد تا که به جا شود مگر
خسرو خسته را اگر دل ندهد خيال تو
جان و تنم ز يکدگر هر دو جدا شود مگر