اي از تو خوبان خوردن خون تو از همه خونخواره تر
عياره اي کافر دلي چشمت ز تو عياره تر
من عاشقم بر روي تو، نادان چه سازي خويش را؟
داني که نبود بي سبب چشم کسي همواره تر
چندي ز جور خود مرا رخساره تر ديدي به خون
لب تر نکردي هيچ گه کز چيست اين رخساره تر؟
در کشتن بيچارگان آشفتي و بر من زدي
دانم نديدي در جهان کس را ز ن بيچاره تر
هر روزت آيم بنگرم، پس بار ديگر بي خبر
صد پاره گشته جامه هم، وز جامه جانم پاره تر
از ياوه گردي هاي دل از جستجوي نيکوان
من از جهان آواره ام، صبرم ز من آواره تر
بگذار دل را، خسروا، چون پند تو مي نشنود
خاموش کن ديوانه را، آوار ازان غمخواره تر