چنان چشمي ز رويم دور مي دار
چنينم خسته و رنجور مي دار
همي کن باد رعنايي زيادت
چراغ عاشقان بي نور مي دار
برون شد پاي مستوران ز دامن
تو دلها مي بر و مستور مي دار
دلم را سوختي از دوري خويش
دلم مي سوز و خود را دور مي دار
کسي کاحوال من بيند، دهد پند
که بر خود عقل را دستور مي دار
من از جان بشنوم پندتو، اي دوست
وليکن عاشقم، معذور مي دار
نگارا، چون غلام تست خسرو
به چشم رحمتش منظور مي دار