مسلمانان، گرفتارم گرفتار
وزين جال دل افگارم گرفتار
نظر بر نيکوان چندان نهادم
که شد ناگه دل زارم گرفتار
چو خود کردم نظر در روي خوبان
بدين محنت سزاوارم گرفتار
کمند گيسو افگنده ست و کرده
يکي خونريز عيارم گرفتار
گسستن را ندارم طاقت ار چه
ز موي او به يک تارم گرفتار
شبم را حال کي داند که هرگز
به روز من نشد يارم گرفتار
برو از ديده خسرو که بادا
به آب چشم بيدارم گرفتار