شبي گر آن پسر نازنين به ما برسد
بود اميد که بر درد ما دوا برسد
چه گويمش که بلايي ست او به نيکويي
چنان بلاي دل، اي کاشکي به ما برسد
رود کرشمه کنان در ره و هزار چو من
بمرده باشد هر سو، به خانه تا برسد
عمامه کج نهد و بس که پيچ پيچ کند
به هر دل از خم او پيچشي جدا برسد
ز بهر خوبان گويند «جان خود بفروش »
هزار بار فروشم، اگر بها برسد
بيار زلف دلاويز تا به سينه نهم
دل ز جاي برفته مگر به جا برسد
جفاي برشکني هاي تو مرا بشکست
رو مدار که بر خسرو آن جفا برسد