عشاق هر شب از تو به خوناب خفته اند
چون شمع صبح مرده و بي تاب خفته اند
خفتند هر کسي ز پي خواب ديدنت
بيداري کسان که پي خواب خفته اند
آخر نصيحتي بکن آن هر دو چشم را
مستند در ميانه محراب خفته اند
صد خون بکرده اند رقيبان کافرت
آگه نبيند ز آه جگر تاب خفته اند
مي ده به خاک جرعه ايشان که نزد تو
بر دست کرده جام مي ناب خفته اند
از ما چه آگهيست کسان را که تا به روز
بي التفاوت در شب مهتاب خفته اند
يک شب برون خرام، نظر کن به کوي خويش
تا چند خون گرفته به هر باب خفته اند
در آرزوي خاره رخساره تواند
شاهنشهان که بر سر سنجاب خفته اند
خسرو، ز خفتگان درش خاستن مجوي
کايشان ز زخم ناوک پرتاب خفته اند