حد حسنت گر اهل دل بدانند
دو عالم در ته پايت فشانند
مسيح و خضر را آن روي بنماي
بکش، جانا، مرا، گر زنده مانند
مبين کايينه لافد از ضميرت
که مي گويد دروغي راست مانند
لبت را جان توان خواندن، وليکن
نمي دانم که آن خط را چه خوانند؟
مرنج، اي پاکدامن، عاشقانت
اگر بر چشم تر دامن فشانند
نخواهم زيست زخم عشق کاريست
رقيبان را بگو تيغم نرانند
مکن بر ما نصيحت ضايع، اي دوست
که مستان لذت تقوي بدانند
بگويش، اي صبا، گه گه پس از ما
که اهل خاک خدمت مي رسانند
نه جايي کز گل رويت چکد خون
دو چشم خسرو آنجا خون چکاند