شبي آن پسر دل من ستد، اگر اين طرف گذري کند
چو نگه کند غم و درد من، به دل آخرش اثري کند
دل و جان فداي نگاه او، چو براي کشتن چون مني
نگرد به سوي من و سخن به کرشمه با دگري کند
سخن وي است و سرشک من، چو کنم نظاره روي او
که به کام او شکري نهد، به دهان من جگري کند
ز سم سمند تو خاک ره که ز درد دل به برافگنم
به از آن مفرح و آن دوا که دوا نه درد سري کند
نگهي به خسرو خسته دل، سخني کند که رسم به تو
مشنو، دلا، تو حديث او که بهانه با دگري کند