مناز، اي بت چين، که چين هم نماند
قرار جهان اينچنين هم نماند
به بحر غم ار عاشقان کشته گردند
شکر خنده نازنين هم نماند
نه جم ماند اينجا، نه نقش نگينش
چه نقش نگين، بل نگين هم نماند
نماند به چين هيچ بتخانه، آوخ
چه بتخانه چين که چين هم نماند
به چرخ برين مي کني تکيه دايم
بر آني که چرخ برين هم نماند
چه مونس همي گيري از هر قريني؟
که مونس نپايد، قرين هم نماند
سخنگوي گر چند سحر آفرين است
سرانجام سحر آفرين هم نماند
چو خسرو به جز نالش غم نمانده ست
از آن ترسم آن دم که اين هم نماند