آنچه يک چند آب حيوان کرد
لب لعلت هزار چندان کرد
چون بديد آفتاب رنگ لبت
لعل را زير سنگ پنهان کرد
ابر از رشک در دندانت
گوهر خويش را پريشان کرد
تو بت آزري و نقش رخت
آتش سينه را گلستان کرد
تا نرويد گلي چو تو در باغ
از دم سرد من زمستان کرد
چشم بن دور از چنان رويي
که از او چشم دور نتوان کرد
عاشقان را نهاد چشم تو بند
وانگه اندر چه زنخدان کرد
دل در آويخت جعد تو به رسن
وانگه از غمزه تير باران کرد
هيچ روزي نگشت سايه که غم
نه سرم راچوسايه گردان کرد
گشت ويران زگريه خانه چشم
غم چنين چند خانه ويران کرد
ديد خسرو خطت چوبالب گفت
که خضرميل آب حيوان کرد