با رخت شب چراغ نتوان کرد
بي رخت سينه داغ نتوان کرد
پيش تو آفتاب نتوان جست
روز روشن چراغ نتوان کرد
از دو زلفت کمان شده ست تنم
خود کمان از دو زاغ نتوان کرد
باز کن لب که از چنان تنگي
ميل سوي فراغ نتوان کرد
گر ز باغ رخت بري بخورم
نظري هم به باغ نتوان کرد
خشم در سر کني به هر سخني
با تو زين بيش لاغ نتوان کرد
بوي،خسرو،همي کشي به دماغ
بيش ازاين هم دماغ نتوان کرد