ديده در خون سزاي مي بيند
کان خط مشکساي مي بيند
مي رود مست و مي بميرد خلق
کان رخ جانفزاي مي بيند
پاي بر ديده مي نهد وز شرم
ديده بر پشت پاي مي بيند
گر چه فرياد مي کند، سلطان
کي به سوي گداي مي بيند
کور بادا رقيب کت هر روز
در ميان سراي مي بيند
مي کند بر دلم کرشمه بسي
ناز را نيز جاي مي بيند
جور رويت به هر که مي گويم
روي آن دلرباي مي بيند
دل که نشنيد پند و عاشق شد
اينک اينک سزاي مي بيند
ديده من چهاست، اينکه دلم
از چو تو خودنماي مي بيند
از جفا سوي من نمي بيني
مکن آخر خداي مي بيند