داد من آن بت طراز نداد
پاسخي نيز دلنواز نداد
خواب ما را ببست و باز نکرد
دل ما را ببرد و باز نداد
به کرشمه نديد سوي کسي
که به يک غمزه داد ناز نداد
کرد راجع برات بوسه لبش
عارضش چون خط جواز نداد
پسرا، سرو چون تو نتوان گفت
که کسي دل بدان دراز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
لذت عيش و کارسازي بخت
از که جويم، چو کار ساز نداد؟
تو چه داني نيازمندي چيست؟
چون خدايت به کس نياز نداد
داد خسرو به عشق جان و هنوز
داد مردان پاکباز نداد