دل ز تو بي غم نتوانيم کرد
درد تراکم نتوانيم کرد
جرعه اي از جام جفا مي کشيم
رطل دمادم نتوانيم کرد
کرد غمت بر دل مسکين ما
آن چه که بر غم نتوانيم کرد
پيش تو خواهيم که آهي کنيم
آه که آن هم نتوانيم کرد
از خنکي هاي دم سرد خويش
دست فراهم نتوانيم کرد
با دل ريش از تو به هر غصه اي
قصه مرهم نتوانيم کرد
خسرو، از آن خير نيابيم برگ
حله آدم نتوانيم کرد