چو کارهاي جهان است جمله بي بنياد
حکيم در وي ننهاد کارها بنياد
مشو مقيم در آبادي خراب جهان
چو کس مقيم نماند در اين خراب آباد
مبين که ملک فرو بست شمع دولت را
بسي چراغ سليمان که کشته گشت ز باد
مپر ز باد غرور ار بلندييي داري
که خس بلند شد از باد، ليک باز افتاد
چو هست بنده خلق آدمي ز بهر طمع
خوشا کسي که ازين بندگي بود آزاد
چنان بزي که نميري، اگر تواني زيست
چو هر که هست به عالم براي مردن زاد
از آن خويش مدان، خسروا، که عاريت است
متاع عمر که دادند، باز خواهي داد