فسرده را سخن از عاشقي نبايد راند
که گرد عافيت از آستين جان نفشاند
به سوز عشق دلم پيش ازين هوس بردي
کنون که شعله برآمد نمي توانش نشاند
بيار،ساقي، جام و بساز، مطرب، چنگ
که در من آنکه نشان صلاح بود نماند
ز گريه مي نتوانم نوشت نامه به دوست
وگر جواب رسد نيز مي نيارم خواند
شبي که دست در آغوش کرد خسرو را
چرا به گردن او تيغ آبدار بماند