جوان و پير که در بند مال و فرزندند
نه عاقلند که طفلان ناخردمند
جماعتي که بگريند بهر عيش و منال
يقين بدان تو که بر خويشتن همي خندند
خوش آن کسان که برفتند پاک چون خورشيد
که سايه اي به سر اين جهان نيفگندند
به خانه اي که ره جان نمي توان بستن
چه ابلهند کساني که دل همي بندند
به سبزه زار فلک طرفه باغبانانند
که هر نهال که شاندند باز برکندند
جمال طلعت هم صحبتان غنيمت دان
که مي روند نه زانسان که باز پيوندند
بقا که نيست، درو حاصلي همه هيچ است
چو بنگري همه مردم به هيچ خرسندند
بساز توشه ز بهر مسافران وجود
که ميهمان عزيزند و روزکي چندند
اگر تو آدميي، در کسان به طنز مبين
که بهتر از من و تو بنده خداوندند
ترا به از عمل خبر نيست فرزندي
که دشمنند ترا زادگان نه فرزندند
مجوي دنيا، اگر اهل همتي، خسرو
که از هماي به مردار ميل نپسنديد