صبا ز زلف تو بويي به عاشقان آورد
نسيم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده، گربه باد دهند
که نزد دلشدگان بوي دلستان آورد
خبر ز چين سر زلف مشکبوي تو داد
صبا چو از دل گم گشته ام نشان آورد
اگر نه جان عزيزي، چرا دمي بي تو؟
به کام دل نفسي برنمي توان آورد
دلم ز لطف تو رمزي به گوش تو مي گفت
ز شوق اشک چم آب در دهان آورد
هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم
ازان که نام دهان تو بر دهان آورد
به شست هجر تو بر جان بيقرارم زد
هر آن خدنگ که ايام در کمان آورد
کسي به قربت تو دست يافت چون خسرو
که روي سوي تو و پشت بر جهان آورد